دیروز پسر رو برده بودم خونه بازی
دوست داشتم بعد از ثبت نام ناموفق مهد که نیمساعت قبل براش پیش اومده بود
حسابی بازی کنه و انچه گذشته بود رو فراموش کنه.
تنها بچه ای که اونوقت صبح اونجا بود خودش بود
ولی خیلی با هیجان و خوشحالی تنهایی یکساعت بازی کرد.
تایمش داشت تموم میشد که یک خانمی با پسرش که اختلاف سنی زیادی هم با پسر نداشت اومدن داخل
پسر با ذوق زیادی به استقبالشون رفت
منم که دیدم پسر انقدر از پیداشدن همبازی خوشحاله نیم ساعت دیگه وقتش رو تمدید کردم که ای کاش نمیکردم.
مادر پسر بچه کنار من نشست و شروع کرد به سوال پیچ کردن من، وقتی فهمید همین یه بچه رو دارم غافل از اینکه این مسئله کاملا شخصیه شروع کرد به پرسیدن علت و نصیحت کردن که یک بچه کمه و تاکید میکرد که «یکی براش بیار» !!!
بعد هم افسوس میخورد که چرا به جای سه بچه الان پنج شش تا بچه نداره
من بیشتر شنونده بودم و واقعا حوصله بحث نداشتم که موضوع رو کشوند سمت تربیت و اینکه هیچ وقت بچههاش رو مهد نذاشته چون معتقده بچههاش « هرانچه که نباید» رو از محیط مهد یاد میگیرن
گفت و گفت و گفت، گفت همین پسرم رو فقط هفتهای یکبار اونم فقط برای نیمساعت میارمش اینجا نه که فکر کنید مسئلم پوله، نه! بخاطر این که قانونمند بار بیاد:|
بدونه که نیمساعتش تموم شد دیگه تمومه و میریم خونه
کلی هم از خودش و نحوه تربیتش و نتیجهی تربیتش صحبت کرد
و ما بین حرفاش مدام به پسرش امرو نهی میکرد که با اون وسیله بازی نکنه بره توپ بازی یا بره فلان جا و حالا که کمی از وقتش مونده بره سرسره بادی ...
فکر میکنم اون نیمساعت اندازهی ده سال برای من گذشت انقدر که کش اومد :)))
نیمساعتشون که تموم شد خیلی محکم و با اعتماد بنفس پسرش رو صدا زد :« آقا رضا، سید رضا ، رضا جان وقتت تمام شد مامان بریم خونه » و با مخالفت و نه نه مامانهای پسرش ( پسر قانونمندش :دی ) روبه رو شد
در اخر هم که دید فایده نداره به پسرش گفت که اگه تو نیای من میرم و تو اینجا تنها میمونی و به سمت در خروجی رفت :|
خداروشکر اونروز معنی تربیت صحیح رو هم فهمیدیم :دی